دانلود کنید:

.

متن PDF کتاب

«کامفیروز دیروز و امروز»

روی این لینک کلیک کنید و متن PDF را دریافت نمائید:

https://t.me/+2YkcmQBZVjcxMzI0

لینک دیگر:

https://www.uploadbag.com/files/0182fb4f2a35de94fbb77d3c9a318406/كامفيروز-دیروز-و-امروز.pdf.html

لینک دیگر:

https://ketabton.com/books/16138/file

https://ketabton.com/index.php/book-cover/15674/large.jpg

لینک دیگر برای دانلود PDF

https://ketabton.com/books/16138 کامفیروز دیروز و امروز

لینک دیگر برای دانلود PDF

https://drive.google.com/file/d/1-A2rFzXG7wnB8SZxQ9Q7UtePuEEGzGLR/view?usp=sharing

======================

https://www.scribd.com/document/639482704/

دلنویسی به بهانۀ بیستمین سال چاپ کتاب

.

بیست سال پیش در چنین روزهای ...

.

... بیست سال پیش در چنین روزهای...

... بله، بیست سال پیش در چنین روزهای کتاب «کامفیروز دیروز و امروز» توسط این‏جانب تهیه و تنظیم گردید و به ‏تیراژ سه هزار نسخه در قم به ‏زیور طبع آراسته گردید؛ این دومین کتاب در مورد کامفیروز بود که توسط اینجانب نگاشته شد و باعث افتخار است.

به ‏راستی چه زود گذشت. بیست سال از تهیه و چاپ و نشر این کتاب می‏گذرد.

اکنون در بیستمین سال انتشار این اثر نفیس به ‏این فکر افتاده ‏ام تا کتاب را PDF نمایم و در اختیار مخاطبان محترم بگذارم؛ پیش از این متن کتاب را در انترنت گذاشته ‏ام که بازدید کننده ‏گان زیادی دارد؛ همین استقبال از متن انترنتی، مرا وا داشت که آن را PDF نمایم که از نواقص کم‏تر و مزاایای بیش‏تری برخوردار است.

لازم دیدم در نسخه‏ ی PDF دلنوشته ‏ی اضاف کنم و به‏ مخاطبان و کتابدوستان بگویم که بیست سال پیش از این، به ‏دنبال انتشار این کتاب برسر من و برسر کتاب چه آمد؟

داستان از این قرار است که کتاب را در قم چاپ نموده و به‏ کامفیروز آوردم، به‏ هر روستا تعداد معین توزیع نمودم؛ چند هفته ‏ی از توزیع کتاب گذشت که کسی به نام حاج سیف‏ الله خزائی (تنها فرزند هدایت خزائی) از کتاب نکته گرفت و (بدون حکم قضائی) خواهان جمع‏ آوری کتاب گردید؛ او عقیده داشت که این نکته برای فامیل و نسل آینده‏ی او باعث سرشکسته‏ گی خواهد شد. پس کل کتاب باید جمع‏ آوری و خمیر گردد.

- آن نکته چه بود؟

= در صفحه‏ ی ۱۴۳ کتاب، از قول کرمعلی کیانی آمده است: «کيانی‏ها در همان جلسه به‏ مساحت ۷ هکتار از همين ملک را جهت خون بها به‏ ورثه‏ ی هدايت خزايی دادند، در همان محضر رضايت نامه گرفتند، آقای حاج فرامرز کيانی را از زندان آزاد کردند

همین دو خط باعث ناراحتی شدید حاج سیف‏ا لله خزائی را فراهم نموده بود. مخصوصا که متن توسط قاتلین پدرش تهیه شده بود. گفتم کتاب چاپ شده و توزیع گردیده، اکنون دیگر نمی‏شود کاری کرد، از همه‏ چیز گذشته «دیه یا خون بهاء» یک امر شرعی، عرفی و قانونی است. افزون براین، موضوع شما را همه می‏دانند و سر زبان همه‏ گان است.

ولی حاج سیف‏الله مثل کبک سر در برف به‏این گمان بود که کسی از این داستان خبر ندارد! دو پایش را در یک کفش نمود که باید کتاب جمع‏آوری شود.

در حالی‏که من پیش از این‏که کتاب را به‏ چاپ انبوه برسانم، چند نسخه از متن آن پرنت نموده و به‏دست افراد و اشخاص مهم و اهل خبره مانند علی‏رحم راستی، حاج شاه‏حسین گرانمایه، احمدخان امینی، حاج سرتیپ هوشیاری، حاجی اسد سی‏ سختی، کرمعلی کیانی و بسیار کسان دیگر در دوسوی کامفیروز و تنگ شول ... دادم (مخصوصا یک نسخه به‏ پسر بزرگ حاج سیف الله خزائی دادم) و برای شان گفتم حضرات «کتاب این است» اگر کم و زیادی دارد بگیرید، فردا که چاپ شد نگوئید این‏جاش این‏جوری است، که آن وقت دیگر نمی‏شود کاری کرد.

پیش‏نویس کتاب هفته‏ ها پیش هرکدام شان ماند، همه گفتند درست است. از پسر حاج سیف‏الله پرسیدم کتاب را خوب با دقت خواندی؟ خودت، بابایت در باره‏ی محتوی آن حرفی نداری؟ گفت درست است، مشکلی ندارد... حالا که کار از کار گذشته، حاج سیف الله خزائی خبر شده و محکم گرفته که الا و لابد کتاب جمع‏آوری شود.

من گفتم تنها کار ممکن این است که این دو سطر را لاک بزنیم، قبول نکرد، گفتم کل کتاب را از من بخر و نابود کن، باز هم قبول نکرد. یک آدم بدبین و منفی‏باف که همه‏چیز را تعبیر منفی می‏کرد؛ لجوج! حرفهایش هیچ ارزش شنیدن نداشت.

در این میان چند بار پشت درب خانه‏ی علی‏رحم راستی خانیمنی رفتم که به‏او بگویم: «تو که همکار من استی، با حاج سیف‏الله صحبت کن و جلو او را بگیر!»

علی‏رحم اصلا خود را نشان نداد!

من دیدم که حاج سیف‏الله به‏هیچ راهی برابر نمی‏شود و هیچ پیش‏نهادی را نمی‏پذیرد؛ به‏حال خودش گذاشتم و کتاب را به‏همه‏جا پخش نمودم، باقی‏مانده را در انبار شرکت تعاونی ده‏کهنه دیپو کردیم و خودم را رد‏گم ‏زدم که با حاج سیف‏الله رو به‏رو نشوم تا فرصت بیش‏تری به‏دست اید و کتاب هرچه بیش‏تر به‏دست مردم برسد تا امکان جمع‏آوری نداشته باشد، حاج سیف‏الله هم ناامید شود و دست از لجاجت بردارد. خوشبختانه در آن زمان موبایل عمومی نشده بود، اما دفاتر مخابراتی وجود داشت و تلفن‏های خانگی تازه آمده بود.

پس از چندی به‏قم رفتم و راحت در خانه‏ی خودم نشستم، حاج سیف‏الله است که به‏منزلم زنگ می‏زند... در این‏موقع من هم نگرانم، هم دلخوش؛ دلخوش از این‏که کتاب به‏حد کافی پخش شده و خون می‏شود و در رگ‏ها می‏رود؛ نگران از این‏که در غیاب من او چه برنامه‏های را علیه کتاب روی دست خواهد گرفت؟

فصل زمستان و بی‏کاری هم است، فرصت زیاد برای ارتباطات و اقدامات دارد.

در این‏موقع حاج سیف‏الله دو منبع قدرت داشت: یکی بخشدار کامفیروز (که پسر حاج غلام و نوه‏ی ملاکیامرث فیروز مهجن‏آبادی) دامادش بود؛ دیگر مهرزاد خرد فرزند حاج علی‏اکبر خرد، برادر ناتنی حاج سیف‏الله می‏شد که در آن موقع مدیرکل جنگلبانی و منابع طبیعی استان بود. من بخشدار را هیچ وقت ندیدم که چه رقم آدمی بود؛ اما با مهرزاد خرد چندین بار هم صحبت شده بودم؛ او خود را فردی روشنفکر و فرهیخته نشان می‏داد، مدام روزنامه‏های که در آن‏موقع معروف به‏«دوم خردادی» بود، زیر بغل داشت (خرداد، جامعه، توس ...) از طرفی هم، داماد کیانی ها بود؛ مجموع همین‏ها مایه‏ی دلگرمی‏ام بود که با خود فکر می‏کردم چنین شخصی با چنین افکار عالی، می‏فهمد کتاب و فرهنگ چیست و علیه من اقدامی نمی‏کند. در مورد بخشدار هم فکر می‏کردم که او هم حتما ارزش کتاب را درک می‏کند، مخصوصا که تاریخ پدران خودش در آن درج است، شاید با حاج سیف‏الله همنوائی نکند.

اما من اشتباه می‏کردم؛ فرهنگ فئودالی و قبیلوی کار خود را می‏کند. اکنون یک صحنه از دیالک یک فیلم به‏ذهنم می‏رسد که می‏گفت:

«یک بزچران، همیشه یک بزچران است.»

همچنان در قم هستم، روزها گذشت تا این‏که یک روز اداره‏ی ارشاد قم با من تماس گرفت و مرا احضار نمود، رفتم دیدم یک شیخ جوانی در دفترش نشسته و از من پرسید:

«تو در شیراز چه کار کرده‏ای؟»

گفتم: «کتاب نوشته‏ام»

پس از صحبت چندی، او نامه‏ی را که از اداره‏ی ارشاد شیراز، بنا به‏شکایت بشخداری کامفیروز به‏اداره‏ی ارشاد قم آمده بود، به‏ضمیمه‏ی نامه‏ی بخشداری کامفیروز، در کامپیوترش پیدا کرد و هر دو نامه را برای من خواند.

در نامه‏ ی بخشداری کامفیروز آمده بود: ... «به تمام ادارات استان، مخصوصا دادگاه ‏ویژهی روحانیت، اداره ‏ی اطلاعات، وزارت ارشاد ... و اداره ی آب و فاضلاب! از چندی قبل شخصی مجهول‏الهویه در بلوک کامفیروز آمده و با اهداف نامعلوم اقدام به‏تحقیقات نموده و دو کتاب در خصوص کامفیروز نوشته است و حساسیت‏های قومی را دامن زده است... اگر به‏این موضوع رسیده‏گی نشود عواقب بدی خواهد داشت...»

من می‏دانستم که نامه‏ های که این‏طوری (خطاب به‏عموم ادارات نوشته شود کم‏اثر است؛ چون هیچ اداره‏ی چنین نامه‏ی را جدی نمیگیرد؛ این میگه آن اقدام می‏کند، آن‏هم میگه آن دیگری اقدام می‏کند ... ول میشه میره)

به‏هر صورت من هم صحبت‏های خود را کردم؛ خوب بود زمان آقای خاتمی بود و قلم و کاغذ را خیلی سخت نمی‏گرفتند. اما مسؤلیت هر نوشته‏ به‏عهده‏ی خود نویسنده‏ بود. حرف تمام شد و من به‏خانه برگشتم. چندروزی در خوف و رجاء بودم، دیگر خبری نشد.

پس از چندی به‏کامفیروز رفتم تا ببینم اوضاع و احوال از چه قرار است، استقبال از کتاب چطور بوده... متوجه شدم که در این مدت حاج سیف الله خیلی تلاش کرده تا بلکه نکته‏های دیگری از کتاب بگیرد و کسانی را با خود همراه کند و جبهه‏ی خود را قوی‏تر نماید، از جمله با جهانگیر باصری در بکیان (که داماد حاج شیرعلی کیانی می‏شد و سرنوشت مشابه با حاج سیف الله داشت؛ کرمعلی در صفحات ۱۲۳ ۱۲۴ کتاب به‏شرح ما وقع پرداخته است) تماس گرفته و خواسته بود تا او را هم تحریک نماید؛ با ورثه‏ی سرجان کودینی صحبت کرده بود که شما چطور ساکت نشسته‏اید، در حالی که بابای شما را دزد گفته؟! (ص ۹۹) با نواده‏گان خداداد شش پری در خانیمن تماس گرفته و گفته بود چطور ساکت نشسته‏اید؟ مگر نمی‏دانید پدر بزرگ شما را «شش‏پری» گفته؟! ...

شاید این افراد، فی‏الحال به‏خاطر گل روی حاج سیف‏الله یک آخ و اوخی کرده باشند، اما هیچ وقت با من رو به‏رو نشدند.

گفتم دیپوی ما در ده‏کهنه بود، کتاب‏ها در انبار شرکت تعاونی ده‏کهنه به‏سرپرستی الله‏قلی منصوری شولی نگهداری می‏شد؛ نمی‏دانم حاج سیف‏الله از چه راهی خبر می‏شود که انبار ما این‏جا است. گویا از طریق بخشداری الله‏قلی منصوری را زیر فشار میگذارد و تهدید می‏کند که اگر کتاب‏ها را تحویل ندهی تو را از مدیریت شرکت تعاونی خلع می‏کنیم و به‏جای تو کسی دیگر را می‏نشانیم.

گویا الله‏قلی هم ترسیده و با رفیق و همرازش حاج الله حسین خسروانی شولی (که در آن زمان عضو شورای ده هم بود) مشورت می‏کند و تصمیم شان این می‏شود که مسأله را به‏طور مسالمت‏آمیز حل کنند؛ این‏گونه که مرا و کتاب‏ها را تحویل حاج سیف‏الله بدهند. در این‏موقع من کامفیروز هستم؛ اما حاج سیف الله محل حضور مرا نمی‏داند.

گمان می‏کنم طبق قراری که با حاج سیف الله گذارده بودند، حاج الله حسین خسروانی شولی شبی مرا به‏مهمانی دعوت کرد، من رفتم در منزل ایشان و ساعتی گذشت که دیدم حاج سیف‏الله به‏همراه چند نفر وارد شدند، این‏جا بود که خودم را در محاصره احساس کردم و فهمیدم که نقشه‏ها از قبل طراحی شده است.

تا پاسی از شب درباره‏ی کتاب صحبت شد. حاج سیف‏الله گفت برادرم مهرزاد در شیراز با چاپخانه صحبت کرده است، قرار شده که کتابها را از شما به‏امانت بگیریم و ببریم شیراز در چاپخانه و فقط همین قسمت را اصلاح کنیم و مجدادا کتاب‏ها را برمی‏گردانیم، تحویل شما می‏دهیم، آزاد پخش کن و بفروش.

دیگر هیچ راهی برایم نماند، من که غریب و تنها و غیر بومی بودم، ترس داشتم که این‏ها یگان تهمت به‏من نزنند. بناچار پذیرفتم که هرچه کتاب هم‏اکنون در انبار است تحویل حاج سیف‏الله شود و سر از فردا در معیت حاج سیف‏الله و تیمش، محل به‏محل بگردیم و کتاب‏های که نزد هرکس است جمع‏آوری کنیم... بدون حکم قضائی.

قرارداد نوشته شد که کتاب‏ها به‏شیراز برده شود با خرج حاج سیف‏الله اصلاح گردد و طی یک هفته به‏ده‏کهنه اورده شود و تحویل صاحبش گردد.

امروز که بیست سال از آن‏شب منحوس می‏گذرد هنوز یک هفته نشده!

به‏هرترتیب همان شب هرمقدار کتاب که در انبار موجود بود از انبار بیرون کشیده شد و تحویل حاج سیف‏الله گردید، قرار شد سر از فردا در معیت همین تیم رو ستا به‏روستا بگردیم و کتاب‏ها را جمع‏آوری کنیم. اول در خانیمن به‏خانه‏ی علی‏رحم راستی رفتیم، علی‏رحم خودش را نشان نداد اما دخترش از تعداد ۲۰۰ نسخه کتاب سهمیه‏ی خانیمن که در منزل شان بود ۱۹۸ نسخه را تحویل داد و گفت دو نسخه‏ی دیگر را فلانکس به‏شیراز برده است، قول داد که آن را هم برگرداند...

معلوم شد در مدت دو ماهی که کتاب‏ها در منزل علی‏رحم بوده است، او از ترس حاج سیف‏الله به‏هیچ فرد خانیمنی کتاب نداده!

همین‏طور روستا به‏روستا گشتیم، در مجموع تعداد ۱۸۰۰ جلد کتاب (از سه هزار جلد) تحویل حاج سیف‏الله گردید و رسید دریافت شد.

الباقی ۱۲۰۰ نسخه‏ی دیگر مفقود است.

این ۱۲۰۰ نسخه چه شد؟

از این تعداد کتاب ۱۰۰۰ نسخه طی یکی - دوماه ماه در کامفیروز تبدیل به‏خون شده و در رگ‏ها رفته بود؛ تعداد ۲۰۰ نسخه‏ی دیگر تا هنوز در زیر زمین خانه‏ام در قم خاک می‏خورد.

اکنون که با خود فکر می‏کنم، هم به‏خود، هم به‏شما می‏گویم: درست است که حاج سیف‏الله به‏من استرس‏ها و بی‏خوابی‏ها داد و ضرر مالی زد؛ من یک طلبه‏ی فقیر روضه‏خوان بودم؛ آن‏چنان بضاعت مالی نداشتم که بتوانم چنین ضررهای را متحمل بشوم؛ اما حاج سیف‏الله خزائی هم برد نکرد، مهم‏تر این‏که: او برخلاف پندار خودش «کتاب را حبس نکرد» او «کاغذ را حبس کرد». کتاب همین است که اکنون پیش روی شما است. چنان‏که گفتم: کتاب را روی شبکه‏ی انترنت گذاشتم، هر از چندگاهی سایت مربوطه را چک می‏کنم، می‏بینم تا کنون بیش از ۵۲۰۰۰ بازدید کننده داشته است.

در حالی‏که کل جمعیت کامفیروز این تعداد نیست. پس کتاب از محدوده‏ی محلی فراتر رفته و کسان زیادی از جاهای دوردست با من تماس می‏گیرند.

اما مطلبی هم درباره‏ی کیانی‏ها:

بسیار زود به‏این نتیجه رسیدم که حاج سیف‏الله با کل مطالب کرمعلی مخالف است و اصلا نمی‏خواهد تا کیانی‏ها در تاریخ کامفیروز مطرح شوند؛ تا چه رسد که از بنکوی حاج سیف‏الله هم بالاتر ایستاده شوند. یکبار گفت: ما این کتاب را نمی‏خواهیم، ما خودمان برای خودمان کتاب می‏نویسیم؛ گفت تو خیال مکن ما کسی نداریم، ما آدم‏های داریم که هم‏اکنون در روزنامه‏ی کیهان قلم می‏زنند!

در مورد کرمعلی خیلی حساسیت داشت، مدام لاق و پوچ میگفت. در حالی که برای کرمعلی هیچ اهمیت نداشت که در این دنیا کسی بهنام سیفالله خزائی وجود دارد یا ندارد.

می‏گفت کیانی‏ها به‏تو پول داده‏اند که علیه ما بنویسی، این چیزی بود که برحسب بدبینی ذاتئ خود حدس می‏زد. در حالی‏که کیانی‏ها به‏من یک ریال پول نداده‏اند.

هنگامی که مشغول جمع‏آوری مطالب کتاب بودم، دلم می‏خواست تا کیانی‏ها را هم ببینم، و مطالبی مروط به‏ایشان را از زبان خودشان بشنوم، در منزل کربلای حیدر شفبعی پالنگرینی بودم که حاج مرتضی کیانی هم در آن‏جا پیدا شد. قصدم را با حاج مرتضی در میان نهادم، او گفت: جوان‏های تحصیل‏کرده‏ی امروزی که از گذشته‏ها خبر ندارند، تنها کسی از ما که اهل مطالعه هست و با تاریخ و قلم و کاغذ سر و کار دارد «کرمعلی» است؛ من او را می بینم تا با شما تماس بگیرد و همکاری کند.

پس از چندی کرمعلی مرا به‏منزلش در زرگری دعوت کرد و من رفتم، من خیال می‏کردم ‏کیانی‏ها دسته‏جمعی به‏دیدن من می‏آیند و باهم گفتگوهای گرم و مفیدی خواهیم داشت، کرمعلی هم یک چند جای زنگ زد، ولی هیچ یکی شان به‏دیدن من نیامد، در نتیجه من ماندم و کرمعلی؛ دو روز در منزل ایشان ماندم، ضبط صوت و دوبین با خودم برده بودم که گفتار کرمعلی را ضبط کنم، کرمعلی یک چند ساعتی توضیحاتی داد و یک چند نوار پر شد، تا این‏که خودش گفت اینجوری نمی شود، من باید مطالب را بنویسم و مکتوب تحویلت بدهم، من هم گفتیم خیلی خوب است اینطوری کار من هم راحت‏تر می‏شود، مطالب شما را اصلاح و گزینش می‏کنم.

از همین‏جا به‏اتفاق کرمعلی به‏ساران و کهکران رفتیم تا با بچه‏های میرغارتی ملاقات نمائیم، اول در ساران به‏دیدن برادر کوچک‏تر شان «میرعبدالله» رفتیم که در باغ بزرگ (جدیدالاحداث خود) مشغول بیل زدن بود، گفته می‏شد که همو محل اختفای ناصرخان قشقائی را گزارش نموده و بالنتیجه موجب قتلش شده است و دولت این زمین را به‏عنوان جایزه به‏او واگذار کرده است. او آدمی کوچک‏اندام بود، چندان جثه و هیکل چشم‏گیر نداشت، اما تیز و زرنگ به نطر می‏رسید. با ما هم برخوردی چندان خوبی نکرد. بعداً کرمعلی گفت او می‏ترسد، ولی من چیزی زیادی در وجود او ندیدم.

ناهار در کهکران مهمان برادر بزرگ‏ترشان «میرهادی» شدیم که اجتماعی‏تر و خوش مجلس‏تر به‏نظر رسید.

پس از چندی کرمعلی دو دفتر بزرگ به‏ضمیمه‏ی عکس‏های فراوان شامل جزئیات زندگی کیانی‏ها و حتی فتوکپی از اسناد مالکیت اراضی کامفیروز و دشت بکان را به‏من تحویل داد که حقیقتا جامع، دقیق و مفید بود. من مطالب کرمعلی را بازنویسی، اصلاح و تایپ کردم، دیدم کتاب بسیار ضخیم و قطور می‏شود و تعادل محتوائی آن هم به‏هم می‏خورد، تقریبا کتاب اختصاصی کیانی‏ها می‏شد، کتاب درست مثل مار قورباقه‏خورده شده بود، مطالبی مربوط به‏بکیان و کیانی‏ها خیلی زیاد، جاهای دیگر خیلی کم!

با کرمعلی تماس گرفتم و گفتم اگر می‏خواهید کل مطالب شمارا چاپ کنم باید در هزینه‏ی چاپ کمک کنید، او پرسید چند کمک کنیم؟

گفتم من برای سه هزار نسخه، مظنه‏ی چاپ گرفته‏ام به‏من گفته‏اند با این تعداد صفحات پنج میلیون تومان می‏شود، از این مبلغ دو میلیون تومان شما کمک کنید باقی را خودم جور می‏کنم، بعد از چاپ تعداد هزار جلد به‏شما می‏دهم.

وقتی کرمعلی مبلغ دو میلیون تومان را شنید گفت: او... بیش‏تر بگو، تعارف مکن!

من فهمیدم که کرمعلی مرا مسخره کرده و این‏ها پول بده نیستند. در عین حال نا امید هم نکرد و گفت ببینیم چه میشه و چقدر می‏توانیم.

پیش‏نویس کتاب آماده شد، یک نسخه به‏کرمعلی دادم و گفتم کتاب این است، از این پس دیگر همت شما را میطلبد ...

مدتی گذشت، من در ده‏کهنه مهمان حاج الله حسین خسروانی شولی بودم که کرمعلی به‏دیدنم آمد، مبلغ سیصدهزار تومان از جیب خود درآورد و پیش من گذاشت.

من پول ایشان را قبول نکردم و با ایشان گفتم حالا که این‏طور است من مطالب شما را کم می‏کنم تا کتاب متعادل شود و هزینه‏ی چاپش هم پائین بیاید؛ شروع کردم به‏حذف و برداشتن مطالب کرمعلی، از این جاش بزن از آن جاش بزن ... مطلب ایشان را به‏یک دهم کاهش دادم آن‏مقدار را که عمومی و قابل استفاده‏ی همگانی تشخیص دادم گذاشتم، الباقی را کلا برداشتم. عکس‏های سیف‏الله کیانی و دیگر بزرگان ایشان که با نماینده‏گان مجلس شورای ملی و دیگر سران کشوری و لشکری داشتند، کلا برداشته شد ...

بدینترتیب کیانی‏ها یک فرصت طلائی برای ثبت شدن در تاریخ را از دست دادند. اکنون که فکر می‏کنم، من چه فرصت بزرگی برای ایشان فراهم کرده بودم و چه مفت این فرصت را از دست دادند.

از جمله مطالب مربوط به‏کشته شدن هدایت خزائی را با دقت و وسواس زیاد کم کردم، تا موجب ناراحتی ورثه نشود، کرمعلی مطالب زیادی در این مورد نوشته بود و دفاتر کرمعلی تا هنوز در زیر زمین خانه‏ام در قم موجود است. اگر عمری باشد، آن هارا هم روی شبکه‏ی انترنت می‏گذارم...

در خاتمه: متوجه هستم که حق این بود که تاریخ خانیمن فربه میشد، چون خانیمن همواره حیثیت مرکزی داشته، اما تیم علیرحم راستی نتوانسته آنچنان که باید حق مطلب را اداء نماید؛ من هم به‏ناچار به‏همان مطلب اکتفاء کردم. کار تیم پالنگری رضایت بخش است، تیمهای خرم مکان، مشهدبیلو، مهجنآبد و علیآباد و بیمور هم خوب کار کرده‏اند؛ اینها محلات محوری کامفیروز هستند و محل وقوع حوادث تأثیرگذار بوده‏اند.

امیدوارم همه‏ی همکارانم که هریک به‏نحوی در تدوین و تکمیل و انتشار این کتاب سهم داشتند، در سلامتی کامل باشند، هرچند با خبر شدم که عده‏ی از ایشان به‏رحمت حق پیوسته‏اند؛ انشاءلله که لمحه‏ی از این باقیاتالصّالحات توشه‏ی راه‏شان باشد.

با درودهای گرم و صمیمانه – نوروزتان پیروز

سیدمحمد رضا علوی

نوروز ۱۴۰۲

برابر با ۲۰ مارس ۲۰۲۳

استکهلم