دانلود متن PDF کتاب «کامفیروز دیروز و امروز»
دانلود کنید:
.
متن PDF کتاب
«کامفیروز دیروز و امروز»
روی این لینک کلیک کنید و متن PDF را دریافت نمائید:
https://t.me/+2YkcmQBZVjcxMzI0
لینک دیگر:
https://www.uploadbag.com/files/0182fb4f2a35de94fbb77d3c9a318406/كامفيروز-دیروز-و-امروز.pdf.html
لینک دیگر:
https://ketabton.com/books/16138/file
لینک دیگر برای دانلود PDF
https://ketabton.com/books/16138 کامفیروز دیروز و امروز
لینک دیگر برای دانلود PDF
https://drive.google.com/file/d/1-A2rFzXG7wnB8SZxQ9Q7UtePuEEGzGLR/view?usp=sharing
======================
https://www.scribd.com/document/639482704/
دلنویسی به بهانۀ بیستمین سال چاپ کتاب
.
بیست سال پیش در چنین روزهای ...
.
... بیست سال پیش در چنین روزهای...
... بله، بیست سال پیش در چنین روزهای کتاب «کامفیروز دیروز و امروز» توسط اینجانب تهیه و تنظیم گردید و به تیراژ سه هزار نسخه در قم به زیور طبع آراسته گردید؛ این دومین کتاب در مورد کامفیروز بود که توسط اینجانب نگاشته شد و باعث افتخار است.
به راستی چه زود گذشت. بیست سال از تهیه و چاپ و نشر این کتاب میگذرد.
اکنون در بیستمین سال انتشار این اثر نفیس به این فکر افتاده ام تا کتاب را PDF نمایم و در اختیار مخاطبان محترم بگذارم؛ پیش از این متن کتاب را در انترنت گذاشته ام که بازدید کننده گان زیادی دارد؛ همین استقبال از متن انترنتی، مرا وا داشت که آن را PDF نمایم که از نواقص کمتر و مزاایای بیشتری برخوردار است.
لازم دیدم در نسخه ی PDF دلنوشته ی اضاف کنم و به مخاطبان و کتابدوستان بگویم که بیست سال پیش از این، به دنبال انتشار این کتاب برسر من و برسر کتاب چه آمد؟
داستان از این قرار است که کتاب را در قم چاپ نموده و به کامفیروز آوردم، به هر روستا تعداد معین توزیع نمودم؛ چند هفته ی از توزیع کتاب گذشت که کسی به نام حاج سیف الله خزائی (تنها فرزند هدایت خزائی) از کتاب نکته گرفت و (بدون حکم قضائی) خواهان جمع آوری کتاب گردید؛ او عقیده داشت که این نکته برای فامیل و نسل آیندهی او باعث سرشکسته گی خواهد شد. پس کل کتاب باید جمع آوری و خمیر گردد.
- آن نکته چه بود؟
= در صفحه ی ۱۴۳ کتاب، از قول کرمعلی کیانی آمده است: «کيانیها در همان جلسه به مساحت ۷ هکتار از همين ملک را جهت خون بها به ورثه ی هدايت خزايی دادند، در همان محضر رضايت نامه گرفتند، آقای حاج فرامرز کيانی را از زندان آزاد کردند.»
همین دو خط باعث ناراحتی شدید حاج سیفا لله خزائی را فراهم نموده بود. مخصوصا که متن توسط قاتلین پدرش تهیه شده بود. گفتم کتاب چاپ شده و توزیع گردیده، اکنون دیگر نمیشود کاری کرد، از همه چیز گذشته «دیه یا خون بهاء» یک امر شرعی، عرفی و قانونی است. افزون براین، موضوع شما را همه میدانند و سر زبان همه گان است.
ولی حاج سیفالله مثل کبک سر در برف بهاین گمان بود که کسی از این داستان خبر ندارد! دو پایش را در یک کفش نمود که باید کتاب جمعآوری شود.
در حالیکه من پیش از اینکه کتاب را به چاپ انبوه برسانم، چند نسخه از متن آن پرنت نموده و بهدست افراد و اشخاص مهم و اهل خبره مانند علیرحم راستی، حاج شاهحسین گرانمایه، احمدخان امینی، حاج سرتیپ هوشیاری، حاجی اسد سی سختی، کرمعلی کیانی و بسیار کسان دیگر در دوسوی کامفیروز و تنگ شول ... دادم (مخصوصا یک نسخه به پسر بزرگ حاج سیف الله خزائی دادم) و برای شان گفتم حضرات «کتاب این است» اگر کم و زیادی دارد بگیرید، فردا که چاپ شد نگوئید اینجاش اینجوری است، که آن وقت دیگر نمیشود کاری کرد.
پیشنویس کتاب هفته ها پیش هرکدام شان ماند، همه گفتند درست است. از پسر حاج سیفالله پرسیدم کتاب را خوب با دقت خواندی؟ خودت، بابایت در بارهی محتوی آن حرفی نداری؟ گفت درست است، مشکلی ندارد... حالا که کار از کار گذشته، حاج سیف الله خزائی خبر شده و محکم گرفته که الا و لابد کتاب جمعآوری شود.
من گفتم تنها کار ممکن این است که این دو سطر را لاک بزنیم، قبول نکرد، گفتم کل کتاب را از من بخر و نابود کن، باز هم قبول نکرد. یک آدم بدبین و منفیباف که همهچیز را تعبیر منفی میکرد؛ لجوج! حرفهایش هیچ ارزش شنیدن نداشت.
در این میان چند بار پشت درب خانهی علیرحم راستی خانیمنی رفتم که بهاو بگویم: «تو که همکار من استی، با حاج سیفالله صحبت کن و جلو او را بگیر!»
علیرحم اصلا خود را نشان نداد!
من دیدم که حاج سیفالله بههیچ راهی برابر نمیشود و هیچ پیشنهادی را نمیپذیرد؛ بهحال خودش گذاشتم و کتاب را بههمهجا پخش نمودم، باقیمانده را در انبار شرکت تعاونی دهکهنه دیپو کردیم و خودم را ردگم زدم که با حاج سیفالله رو بهرو نشوم تا فرصت بیشتری بهدست اید و کتاب هرچه بیشتر بهدست مردم برسد تا امکان جمعآوری نداشته باشد، حاج سیفالله هم ناامید شود و دست از لجاجت بردارد. خوشبختانه در آن زمان موبایل عمومی نشده بود، اما دفاتر مخابراتی وجود داشت و تلفنهای خانگی تازه آمده بود.
پس از چندی بهقم رفتم و راحت در خانهی خودم نشستم، حاج سیفالله است که بهمنزلم زنگ میزند... در اینموقع من هم نگرانم، هم دلخوش؛ دلخوش از اینکه کتاب بهحد کافی پخش شده و خون میشود و در رگها میرود؛ نگران از اینکه در غیاب من او چه برنامههای را علیه کتاب روی دست خواهد گرفت؟
فصل زمستان و بیکاری هم است، فرصت زیاد برای ارتباطات و اقدامات دارد.
در اینموقع حاج سیفالله دو منبع قدرت داشت: یکی بخشدار کامفیروز (که پسر حاج غلام و نوهی ملاکیامرث فیروز مهجنآبادی) دامادش بود؛ دیگر مهرزاد خرد فرزند حاج علیاکبر خرد، برادر ناتنی حاج سیفالله میشد که در آن موقع مدیرکل جنگلبانی و منابع طبیعی استان بود. من بخشدار را هیچ وقت ندیدم که چه رقم آدمی بود؛ اما با مهرزاد خرد چندین بار هم صحبت شده بودم؛ او خود را فردی روشنفکر و فرهیخته نشان میداد، مدام روزنامههای که در آنموقع معروف به«دوم خردادی» بود، زیر بغل داشت (خرداد، جامعه، توس ...) از طرفی هم، داماد کیانی ها بود؛ مجموع همینها مایهی دلگرمیام بود که با خود فکر میکردم چنین شخصی با چنین افکار عالی، میفهمد کتاب و فرهنگ چیست و علیه من اقدامی نمیکند. در مورد بخشدار هم فکر میکردم که او هم حتما ارزش کتاب را درک میکند، مخصوصا که تاریخ پدران خودش در آن درج است، شاید با حاج سیفالله همنوائی نکند.
اما من اشتباه میکردم؛ فرهنگ فئودالی و قبیلوی کار خود را میکند. اکنون یک صحنه از دیالک یک فیلم بهذهنم میرسد که میگفت:
«یک بزچران، همیشه یک بزچران است.»
همچنان در قم هستم، روزها گذشت تا اینکه یک روز ادارهی ارشاد قم با من تماس گرفت و مرا احضار نمود، رفتم دیدم یک شیخ جوانی در دفترش نشسته و از من پرسید:
«تو در شیراز چه کار کردهای؟»
گفتم: «کتاب نوشتهام»
پس از صحبت چندی، او نامهی را که از ادارهی ارشاد شیراز، بنا بهشکایت بشخداری کامفیروز بهادارهی ارشاد قم آمده بود، بهضمیمهی نامهی بخشداری کامفیروز، در کامپیوترش پیدا کرد و هر دو نامه را برای من خواند.
در نامه ی بخشداری کامفیروز آمده بود: ... «به تمام ادارات استان، مخصوصا دادگاه ویژه ی روحانیت، اداره ی اطلاعات، وزارت ارشاد ... و اداره ی آب و فاضلاب! از چندی قبل شخصی مجهولالهویه در بلوک کامفیروز آمده و با اهداف نامعلوم اقدام بهتحقیقات نموده و دو کتاب در خصوص کامفیروز نوشته است و حساسیتهای قومی را دامن زده است... اگر بهاین موضوع رسیدهگی نشود عواقب بدی خواهد داشت...»
من میدانستم که نامه های که اینطوری (خطاب بهعموم ادارات نوشته شود کماثر است؛ چون هیچ ادارهی چنین نامهی را جدی نمیگیرد؛ این میگه آن اقدام میکند، آنهم میگه آن دیگری اقدام میکند ... ول میشه میره)
بههر صورت من هم صحبتهای خود را کردم؛ خوب بود زمان آقای خاتمی بود و قلم و کاغذ را خیلی سخت نمیگرفتند. اما مسؤلیت هر نوشته بهعهدهی خود نویسنده بود. حرف تمام شد و من بهخانه برگشتم. چندروزی در خوف و رجاء بودم، دیگر خبری نشد.
پس از چندی بهکامفیروز رفتم تا ببینم اوضاع و احوال از چه قرار است، استقبال از کتاب چطور بوده... متوجه شدم که در این مدت حاج سیف الله خیلی تلاش کرده تا بلکه نکتههای دیگری از کتاب بگیرد و کسانی را با خود همراه کند و جبههی خود را قویتر نماید، از جمله با جهانگیر باصری در بکیان (که داماد حاج شیرعلی کیانی میشد و سرنوشت مشابه با حاج سیف الله داشت؛ کرمعلی در صفحات ۱۲۳ – ۱۲۴ کتاب بهشرح ما وقع پرداخته است) تماس گرفته و خواسته بود تا او را هم تحریک نماید؛ با ورثهی سرجان کودینی صحبت کرده بود که شما چطور ساکت نشستهاید، در حالی که بابای شما را دزد گفته؟! (ص ۹۹) با نوادهگان خداداد شش پری در خانیمن تماس گرفته و گفته بود چطور ساکت نشستهاید؟ مگر نمیدانید پدر بزرگ شما را «ششپری» گفته؟! ...
شاید این افراد، فیالحال بهخاطر گل روی حاج سیفالله یک آخ و اوخی کرده باشند، اما هیچ وقت با من رو بهرو نشدند.
گفتم دیپوی ما در دهکهنه بود، کتابها در انبار شرکت تعاونی دهکهنه بهسرپرستی اللهقلی منصوری شولی نگهداری میشد؛ نمیدانم حاج سیفالله از چه راهی خبر میشود که انبار ما اینجا است. گویا از طریق بخشداری اللهقلی منصوری را زیر فشار میگذارد و تهدید میکند که اگر کتابها را تحویل ندهی تو را از مدیریت شرکت تعاونی خلع میکنیم و بهجای تو کسی دیگر را مینشانیم.
گویا اللهقلی هم ترسیده و با رفیق و همرازش حاج الله حسین خسروانی شولی (که در آن زمان عضو شورای ده هم بود) مشورت میکند و تصمیم شان این میشود که مسأله را بهطور مسالمتآمیز حل کنند؛ اینگونه که مرا و کتابها را تحویل حاج سیفالله بدهند. در اینموقع من کامفیروز هستم؛ اما حاج سیف الله محل حضور مرا نمیداند.
گمان میکنم طبق قراری که با حاج سیف الله گذارده بودند، حاج الله حسین خسروانی شولی شبی مرا بهمهمانی دعوت کرد، من رفتم در منزل ایشان و ساعتی گذشت که دیدم حاج سیفالله بههمراه چند نفر وارد شدند، اینجا بود که خودم را در محاصره احساس کردم و فهمیدم که نقشهها از قبل طراحی شده است.
تا پاسی از شب دربارهی کتاب صحبت شد. حاج سیفالله گفت برادرم مهرزاد در شیراز با چاپخانه صحبت کرده است، قرار شده که کتابها را از شما بهامانت بگیریم و ببریم شیراز در چاپخانه و فقط همین قسمت را اصلاح کنیم و مجدادا کتابها را برمیگردانیم، تحویل شما میدهیم، آزاد پخش کن و بفروش.
دیگر هیچ راهی برایم نماند، من که غریب و تنها و غیر بومی بودم، ترس داشتم که اینها یگان تهمت بهمن نزنند. بناچار پذیرفتم که هرچه کتاب هماکنون در انبار است تحویل حاج سیفالله شود و سر از فردا در معیت حاج سیفالله و تیمش، محل بهمحل بگردیم و کتابهای که نزد هرکس است جمعآوری کنیم... بدون حکم قضائی.
قرارداد نوشته شد که کتابها بهشیراز برده شود با خرج حاج سیفالله اصلاح گردد و طی یک هفته بهدهکهنه اورده شود و تحویل صاحبش گردد.
امروز که بیست سال از آنشب منحوس میگذرد هنوز یک هفته نشده!
بههرترتیب همان شب هرمقدار کتاب که در انبار موجود بود از انبار بیرون کشیده شد و تحویل حاج سیفالله گردید، قرار شد سر از فردا در معیت همین تیم رو ستا بهروستا بگردیم و کتابها را جمعآوری کنیم. اول در خانیمن بهخانهی علیرحم راستی رفتیم، علیرحم خودش را نشان نداد اما دخترش از تعداد ۲۰۰ نسخه کتاب سهمیهی خانیمن که در منزل شان بود ۱۹۸ نسخه را تحویل داد و گفت دو نسخهی دیگر را فلانکس بهشیراز برده است، قول داد که آن را هم برگرداند...
معلوم شد در مدت دو ماهی که کتابها در منزل علیرحم بوده است، او از ترس حاج سیفالله بههیچ فرد خانیمنی کتاب نداده!
همینطور روستا بهروستا گشتیم، در مجموع تعداد ۱۸۰۰ جلد کتاب (از سه هزار جلد) تحویل حاج سیفالله گردید و رسید دریافت شد.
الباقی ۱۲۰۰ نسخهی دیگر مفقود است.
این ۱۲۰۰ نسخه چه شد؟
از این تعداد کتاب ۱۰۰۰ نسخه طی یکی - دوماه ماه در کامفیروز تبدیل بهخون شده و در رگها رفته بود؛ تعداد ۲۰۰ نسخهی دیگر تا هنوز در زیر زمین خانهام در قم خاک میخورد.
اکنون که با خود فکر میکنم، هم بهخود، هم بهشما میگویم: درست است که حاج سیفالله بهمن استرسها و بیخوابیها داد و ضرر مالی زد؛ من یک طلبهی فقیر روضهخوان بودم؛ آنچنان بضاعت مالی نداشتم که بتوانم چنین ضررهای را متحمل بشوم؛ اما حاج سیفالله خزائی هم برد نکرد، مهمتر اینکه: او برخلاف پندار خودش «کتاب را حبس نکرد» او «کاغذ را حبس کرد». کتاب همین است که اکنون پیش روی شما است. چنانکه گفتم: کتاب را روی شبکهی انترنت گذاشتم، هر از چندگاهی سایت مربوطه را چک میکنم، میبینم تا کنون بیش از ۵۲۰۰۰ بازدید کننده داشته است.
در حالیکه کل جمعیت کامفیروز این تعداد نیست. پس کتاب از محدودهی محلی فراتر رفته و کسان زیادی از جاهای دوردست با من تماس میگیرند.
اما مطلبی هم دربارهی کیانیها:
بسیار زود بهاین نتیجه رسیدم که حاج سیفالله با کل مطالب کرمعلی مخالف است و اصلا نمیخواهد تا کیانیها در تاریخ کامفیروز مطرح شوند؛ تا چه رسد که از بنکوی حاج سیفالله هم بالاتر ایستاده شوند. یکبار گفت: ما این کتاب را نمیخواهیم، ما خودمان برای خودمان کتاب مینویسیم؛ گفت تو خیال مکن ما کسی نداریم، ما آدمهای داریم که هماکنون در روزنامهی کیهان قلم میزنند!
در مورد کرمعلی خیلی حساسیت داشت، مدام لاق و پوچ میگفت. در حالی که برای کرمعلی هیچ اهمیت نداشت که در این دنیا کسی بهنام سیفالله خزائی وجود دارد یا ندارد.
میگفت کیانیها بهتو پول دادهاند که علیه ما بنویسی، این چیزی بود که برحسب بدبینی ذاتئ خود حدس میزد. در حالیکه کیانیها بهمن یک ریال پول ندادهاند.
هنگامی که مشغول جمعآوری مطالب کتاب بودم، دلم میخواست تا کیانیها را هم ببینم، و مطالبی مروط بهایشان را از زبان خودشان بشنوم، در منزل کربلای حیدر شفبعی پالنگرینی بودم که حاج مرتضی کیانی هم در آنجا پیدا شد. قصدم را با حاج مرتضی در میان نهادم، او گفت: جوانهای تحصیلکردهی امروزی که از گذشتهها خبر ندارند، تنها کسی از ما که اهل مطالعه هست و با تاریخ و قلم و کاغذ سر و کار دارد «کرمعلی» است؛ من او را می بینم تا با شما تماس بگیرد و همکاری کند.
پس از چندی کرمعلی مرا بهمنزلش در زرگری دعوت کرد و من رفتم، من خیال میکردم کیانیها دستهجمعی بهدیدن من میآیند و باهم گفتگوهای گرم و مفیدی خواهیم داشت، کرمعلی هم یک چند جای زنگ زد، ولی هیچ یکی شان بهدیدن من نیامد، در نتیجه من ماندم و کرمعلی؛ دو روز در منزل ایشان ماندم، ضبط صوت و دوبین با خودم برده بودم که گفتار کرمعلی را ضبط کنم، کرمعلی یک چند ساعتی توضیحاتی داد و یک چند نوار پر شد، تا اینکه خودش گفت اینجوری نمی شود، من باید مطالب را بنویسم و مکتوب تحویلت بدهم، من هم گفتیم خیلی خوب است اینطوری کار من هم راحتتر میشود، مطالب شما را اصلاح و گزینش میکنم.
از همینجا بهاتفاق کرمعلی بهساران و کهکران رفتیم تا با بچههای میرغارتی ملاقات نمائیم، اول در ساران بهدیدن برادر کوچکتر شان «میرعبدالله» رفتیم که در باغ بزرگ (جدیدالاحداث خود) مشغول بیل زدن بود، گفته میشد که همو محل اختفای ناصرخان قشقائی را گزارش نموده و بالنتیجه موجب قتلش شده است و دولت این زمین را بهعنوان جایزه بهاو واگذار کرده است. او آدمی کوچکاندام بود، چندان جثه و هیکل چشمگیر نداشت، اما تیز و زرنگ به نطر میرسید. با ما هم برخوردی چندان خوبی نکرد. بعداً کرمعلی گفت او میترسد، ولی من چیزی زیادی در وجود او ندیدم.
ناهار در کهکران مهمان برادر بزرگترشان «میرهادی» شدیم که اجتماعیتر و خوش مجلستر بهنظر رسید.
پس از چندی کرمعلی دو دفتر بزرگ بهضمیمهی عکسهای فراوان شامل جزئیات زندگی کیانیها و حتی فتوکپی از اسناد مالکیت اراضی کامفیروز و دشت بکان را بهمن تحویل داد که حقیقتا جامع، دقیق و مفید بود. من مطالب کرمعلی را بازنویسی، اصلاح و تایپ کردم، دیدم کتاب بسیار ضخیم و قطور میشود و تعادل محتوائی آن هم بههم میخورد، تقریبا کتاب اختصاصی کیانیها میشد، کتاب درست مثل مار قورباقهخورده شده بود، مطالبی مربوط بهبکیان و کیانیها خیلی زیاد، جاهای دیگر خیلی کم!
با کرمعلی تماس گرفتم و گفتم اگر میخواهید کل مطالب شمارا چاپ کنم باید در هزینهی چاپ کمک کنید، او پرسید چند کمک کنیم؟
گفتم من برای سه هزار نسخه، مظنهی چاپ گرفتهام بهمن گفتهاند با این تعداد صفحات پنج میلیون تومان میشود، از این مبلغ دو میلیون تومان شما کمک کنید باقی را خودم جور میکنم، بعد از چاپ تعداد هزار جلد بهشما میدهم.
وقتی کرمعلی مبلغ دو میلیون تومان را شنید گفت: او... بیشتر بگو، تعارف مکن!
من فهمیدم که کرمعلی مرا مسخره کرده و اینها پول بده نیستند. در عین حال نا امید هم نکرد و گفت ببینیم چه میشه و چقدر میتوانیم.
پیشنویس کتاب آماده شد، یک نسخه بهکرمعلی دادم و گفتم کتاب این است، از این پس دیگر همت شما را میطلبد ...
مدتی گذشت، من در دهکهنه مهمان حاج الله حسین خسروانی شولی بودم که کرمعلی بهدیدنم آمد، مبلغ سیصدهزار تومان از جیب خود درآورد و پیش من گذاشت.
من پول ایشان را قبول نکردم و با ایشان گفتم حالا که اینطور است من مطالب شما را کم میکنم تا کتاب متعادل شود و هزینهی چاپش هم پائین بیاید؛ شروع کردم بهحذف و برداشتن مطالب کرمعلی، از این جاش بزن از آن جاش بزن ... مطلب ایشان را بهیک دهم کاهش دادم آنمقدار را که عمومی و قابل استفادهی همگانی تشخیص دادم گذاشتم، الباقی را کلا برداشتم. عکسهای سیفالله کیانی و دیگر بزرگان ایشان که با نمایندهگان مجلس شورای ملی و دیگر سران کشوری و لشکری داشتند، کلا برداشته شد ...
بدینترتیب کیانیها یک فرصت طلائی برای ثبت شدن در تاریخ را از دست دادند. اکنون که فکر میکنم، من چه فرصت بزرگی برای ایشان فراهم کرده بودم و چه مفت این فرصت را از دست دادند.
از جمله مطالب مربوط بهکشته شدن هدایت خزائی را با دقت و وسواس زیاد کم کردم، تا موجب ناراحتی ورثه نشود، کرمعلی مطالب زیادی در این مورد نوشته بود و دفاتر کرمعلی تا هنوز در زیر زمین خانهام در قم موجود است. اگر عمری باشد، آن هارا هم روی شبکهی انترنت میگذارم...
در خاتمه: متوجه هستم که حق این بود که تاریخ خانیمن فربه میشد، چون خانیمن همواره حیثیت مرکزی داشته، اما تیم علیرحم راستی نتوانسته آنچنان که باید حق مطلب را اداء نماید؛ من هم بهناچار بههمان مطلب اکتفاء کردم. کار تیم پالنگری رضایت بخش است، تیمهای خرم مکان، مشهدبیلو، مهجنآبد و علیآباد و بیمور هم خوب کار کردهاند؛ اینها محلات محوری کامفیروز هستند و محل وقوع حوادث تأثیرگذار بودهاند.
امیدوارم همهی همکارانم که هریک بهنحوی در تدوین و تکمیل و انتشار این کتاب سهم داشتند، در سلامتی کامل باشند، هرچند با خبر شدم که عدهی از ایشان بهرحمت حق پیوستهاند؛ انشاءلله که لمحهی از این باقیاتالصّالحات توشهی راهشان باشد.
با درودهای گرم و صمیمانه – نوروزتان پیروز
سیدمحمد رضا علوی
نوروز ۱۴۰۲
برابر با ۲۰ مارس ۲۰۲۳
استکهلم